زندگی فروغ فرخزاد بسیار کوتاه بود اما شعر او امروز با شکوفائی بیشتری به حیات خود ادامه می دهد. نسل های متفاوت، از هر دسته و گروه اجتماعی، در شعر او حس ها و حساسیت های عمیق خود را باز می یابند.
شگفت نیست که اینهمه، در سرزمین ما، در شعر زنی که فروغ است رخ می دهد. چرا که زن بودن به جست وجوی عاشقانه فروغ، تنش وعمق می بخشد و حس و شعورش را پالایش می دهد تا مرزهای جنسیتی را هم پشت سر نهد و شعرش دارای چنان حساسیتی شود که با همه سخن بگوید.
فروغ مصرانه بر سر آن بود که خود معنای زندگیش را تعیین کند و نیز بر آن سر بود که با خلاقیت هنری به آفرینندگی معنا دست یازد. این راه ناگزیر به شکستن قالبهای فکری مسلط در جامعه استبدادی و مردسالار ما راه می برد.
روند آفرینش هنری( که رو به آزادی دارد) در زندگی شخصی فروغ، گسست های رنج آوری با پدرو شوهر و معشوق را درپی داشت. این کشمکش ها اما درسطح باقی نماندند و او را به پرسشی مستمر درباره رابطه اش با هستی و جهان و دیگری و دیگران فرا خواندند.
اینچنین، فروغ فرخزاد با آنکه عمیقا با جنسیت و عواقب شخصی و اجتماعی آن درگیر بود، مقولات مرد جلاد و زن قربانی را پشت سر گذاشت تا فراز و نشیبهای آزادی و اختیار را تجربه کند.
گناه /آزادی/عشق /شعر
فروغ خیلی زود حلقه ازدواج را (که در شعر »حلقه » به عنوان حلقه بردگی و بندگی از آن یاد می کند) از دست به درآورد. اما ناگزیر رنج جانکاه محرومیت از فرزند را به جان خرید. در « شعری برای تو » ( مجموعه عصیان) به پسرش می گوید. گفتم که بانگ هستی خود باشم / اما دریغ و درد که زن بودم
فروغ در این شعر از ریاکاری و دروغ مسلط می نالد. در جامعه ای که حتی روشنفکرانش هم « زن آزاد » را هرزه تلقی می کنند او همه جا با تصویر خود به مثابه زن خطا کار روبروست.
در شعرهایش، جا به جا، عشق ورزی و گناهکاری به هم گره می خورد. حدیث عشق و گناه بالاخره فروغ را که از پرسش باز نمی ایستد به رودروئی با خدا می کشاند.
در شعرهای مجموعه « عصیان »، فروغ همچون بنده ای عاصی، خدا را به پرسش می کشد. به جای مقدمه کتاب، آیاتی از تورات و قرآن نقل شده و شعرهائی از خیام سرآغاز هر بخش منظومه است. حرف بنده عصیانگر اینست که اگرخدا جهان و انسان را اینگونه آفریده که هست و بر همه اجزای آن اختیارتام دارد، پس تقصیر گناه آدمی بر دوش اوست.
با گزینش آزادی خلاق در جامعه ای استبداد زده، فروغ، با ذهنیتی جستجوگر، چشمانی باز و زبانی صادق، به راهی سخت گام می نهد. چرا که تابعیت از سنتها احساس امنیت عرضه می کند، حال آنکه جستجوی آزادی، با ضرورت عهده دار شدن هر انتخاب، فرد را با اضطراب و ناامنی درگیر می کند.
مجموعه شعرهای « تولدی دیگر » و « ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد » بیانگر این چالش شادی آفرین و در همان حال رنجبار هستند. عشق همچنان موضوع مرکزی شعرهاست اما مقوله گناه از آنها رخت بر می بندد. کلمات گناه و گناهکاری در شعرهای معدودی به زبان می آید و این بار نه برای بیان حس گناه شاعر، بلکه برای ترسیم وحشتی که جان آدمی را ناتوان می کند.
فروغ از جامعه خفقان زده بیمار و انسان از خود بیگانه ای می گوید که ناتوان از درافکندن طرحی برای تحقق خویش، سر سپرده قدرتهای مسلط است: خدائی قاهر که بنده را به اطاعت فرامی خواند واز مجازات می ترساند، سنتهائی که تکرار را به جای اندیشیدن می نشانند و مادیاتی که معنا را از زندگی حذف می کنند.
بدین سان جان آزاد وعاشق فروغ از چالش با گناه به رودروئی با نیروی تباه کننده ای می رسد که همو آفریننده حس گناهکاری ست. فروغ، رابطه زمین و آسمان را وارونه می کند تا انسان را مورد خطاب قرار دهد. از آینه بپرس / نام نجات دهنده ات را آیا زمین که زیر پای تو می لرزد / تنهاتر از تو نیست؟ پیغمبران رسالت ویرانی را /با خود به قرن ما آوردند این انفجار های پیاپی / و ابرهای مسموم ،/ آیا طنین آیه های مقدس هستند؟ ( پنجره)
اروتیسم فروغ/ نه مارکی دوساد و نه دون ژوان
برای فروغ تنها کیفیت زاینده معنا، عشق است و رابطه تهی از عشق مرگ بار و بیهودگی زاست. عشقی که مضمون شعر فروغ است ربطی به عشق صوفیانه و دستیابی به وحدت وجود ازراه فنای خویش در خدا ندارد. عرفان او زمینی ست و در شعرهای عاشقانه اش جسم حضوری قاطع دارد. عشق ورزی، جسم و روح و روان را درمی نوردد و به هستی زاینده پیوند می دهد.
چنین دریافتی ست که در شعر « دیوارهای مرز » هم آغوشی با معشوق را به نماز ماننده می کند . اروتیسم شعر فروغ، کامجوئی را از زایندگی جدا نمی داند. وصل عاشقانه در شعر او بارگیرنده و زاینده است، صفاتی که زنانه تلقی می شوند. اما در همان حال، فروغ در شعرش تمایز سنتی نقش های زنانه و مردانه را قاطعانه درهم می ریزد.
اگر عموما زن را به زمین ماننده می کنند، در شعر فروغ، زن عاشق، هم زمین است وهم درخت، هم می پذیرد و می انبارد و بارور می کند؛ وهم در برمی گیرد و کام می جوید.
او شهوت تند زمین است که آبها را در خود می کشد تا دشتها را بارور سازد( در خیابانهای سرد شب ). او پرنده است که در روزی آفتابی، در جستجوی جفتش، لحظه های آبی را دیوانه وار تجربه می کند (پرنده فقط یک پرنده بود ).
زن شعر فروغ، آبستن از عشق، گل سرخ می زاید و تصاویر رایج مادری را به هم می ریزد. زن شعر فروغ انکار چهره رایج معشوق در ادبیات ما هم هست که غالبا خصلتی اثیری و دست نیافتنی دارد. زن عاشق در شعر فروغ چالشگر و طالب است. عشق برای او رابطه ای است زنده و دوطرفه که در آن ایثار و طلب دست در دست هم دارند.
زن شعر فروغ اما در جامعه مردسالار ما غریبه است. جامعه ای که در آن دوگانگی جسم و روح به تمایز میان « همسر » و » معشوق » می انجامد و در نهایت تحقق « همسری » را، اگر نه غیر ممکن، بسیار دشوار می سازد. حرفی به من بزن / آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد / جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد ؟ (پنجره)
اروتیسم شعر فروغ در محتوا از گونه های دیگر ادبیات کامجویانه متمایز است: از یکسو ادبیات نوع مارکی دوساد که برای جنگ با تحجر اخلاقی و مذهبی، با نفی حد و مرز در تحقق تخیلات شهوانی، نهایتا، چنانکه اوکتاویو پاز نشان می دهد، به نفی و نابودی هستی کمر می بندد.
و از سوی دیگر، الگوی دون ژوان که برای او، به قول دونی دوروژمون روانشناس فرانسوی، » فردیت وجود ندارد » و تنها « زن تجریدی » واقعیت اساسی است.
دون ژوان، بی حافظه و بی خاطره، بی گذشته و بی آینده، بی حسرت و بی دلتنگی می تازد و کام می گیرد. شکارگر است و شور او به محض وصل فرو می نشیند.( الگوی دون ژوان البته خاص مردها نیست).
در شعر فروغ اما، برخلاف این بینش ها، وصل با معشوق، ضامن استمرار رابطه خلاق با هستی است. در وصل عاشقانه، شعر او بی کرانگی شور زندگی را در می نوردد و در بیان ناکامی، کلام او به عمق غربت دنیائی نقب می زند که عشق در آن غایب است.
تنش میان جستجوی آزادی و امنیت( که سلطه پدر سالاری تضاد شان را به اوج می رساند)، ناکامی در تحقق عشقی پاسخگو و دلهره تنهائی فروغ را به تجربه برزخ می کشاند.
شعر » وهم سبز »، آنگاه که از زنان » ساده کامل » پناه می طلبد این حال برزخی را بیان می کند و از وسوسه پیوستن به ایمان گله و سر سپردن به نظم امن می گوید. زن عاشق شعر فروغ اما نمی تواند به این وسوسه تسلیم شود.
محبوس در محدوده های تنگ حصار های رسم و قانون، او همچنان سهم خود را از عشق و آزادی طلب می کند. در یکی از آخرین شعرهایش « چراتوقف کنم؟ »، می سراید: من از سلاله درختانم / تنفس هوای مانده ملولم می کند پرنده ای که مرده بود به من پند داد / که پرواز را به خاطر بسپارم …. من از عناصر چهار گانه اطاعت می کنم و کار تدوین نظامنامه قلبم کار حکومت محلی کوران نیست ….. چه جای شگفتی اگر امروز، بیش از هر زمان ، این کلام در گوش جان ما می نشیند.
شهلا شفیق